سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

بردیا و شیطونی هاش

وای که این پسمله روز به روز داره شیطون تر می شه.. اصلا آروم و قرار نداره و یه جا بند نمی شه. اصلا نمی شه حتی چند لحظه هم تنهاش گذاشت.. داشتم توی آشپزخونه ظرف می شستم که یهو روم و برگردوندم و دیدم بلهههههههههههههههههه. آقا بردیا داره از روی راکرش تشریف میاره پائین... خلاصه مچت و گرفتم و دوربین به دست جلوت ظاهر شدم    تا من و دوربین و دیدی خنده اومد روی لبات. انگار می دونی که این وسیله که همش دست مامانیه واسه ثبت کردن لحظه هاس. تا دوربین و می بینی می خندی که عکسات خوشجلتر بشه   البته همینطور که به دوربین نگاه می کردی و می خندیدی به کارت هم ادامه می دادی     اینجا هم روی...
29 مهر 1390

افتتاح روروئک

پسمل گلم،‌ دیروز رفته بودم توی وبلاگ باران جون (‌یکی از دوستای نی نی وبلاگیت)‌ دیدم که مامانیش توی روروئکش ازش عکس انداخته بود. این بود که منم حسابی حسودیم شد و رفتم سراغ روروئکت      کلی باهاش ور رفتم تا برات وصلش کردم     شما هم لالا تشریف داشتید. از خواب که بیدار شدی گذاشتمت توی روروئکت. اولش طبق معمول تعجب کردی      ولی هنوز چندثانیه نگذشته بود شروع کردی به بازی با اسباب بازیهاش      خوشحال و خندان البته باعث نشد حواست از جاهای دیگه پرت بشه   برنامه های TV&n...
18 مهر 1390

سومین مسافرت ( همدان )

پسر گلم این سومین مسافرتیه که با ما همراه بودی و چقدر مسافرت رفتن با وجود نازنین تو بیشتر خوش می گذره... مثل همیشه آقا بودی و اصلا مامانی و بابایی رو اذیت نکردی. اما بازم مثل دفعه پیش هم اشتهات خیلی کم شده بود و هم خوابت... چشمات از شدت بی خوابی قرمز می شد اما چون دورت شلوغ بود تا آخرین لحظه خودت و به زور بیدار نگه می داشتی... دوست داشتی بین جمع باشی و شیطونی کنی... هوای همدان هم بد نبود. روزا مثل تهران بود  اما شبا خنک می شد حسابی    توی راه رفت به همدان بین راه نگه داشته بودیم که صبحانه بخوریم و هوا سرد بود و باد می اومد خیلی    وقتی رسیدیم و شما از خستگی بی هوش شدی ...
5 مهر 1390
1